محل تبلیغات شما



زن بودن مرد میخواهد مردی باید باشد تا نگی ات زنده شود

مرد که نباشد اندک اندک فراموش میکنی راه رفتن با کفش های پاشنه بلند را 

فراموش میکنی غمزه و طنازی کردن را 

یادت میرود چه لذتی دارد شنیدن عزیزم های مردانه 

به خودت می آیی و میبینی در درونت مردی ساخته ای در قالب یک زن 

صبح به صبح کتانی های بند دارت را به پا میکنی .

تا شب برای منافع کاری با مرد و زن میجنگی

در دلت قند آب میشود وقتی میگویند مردانه ستیز کرده ای

 تنها تویی که میدانی در درونت زنی است که برای زن بودن دلش یک مرد میخواهد

زنی در درونت دست و پا میزند

از نامردی آزرده شد است لیک هر چه تلاش میکند نمیتواند مرد باشد

دلش آغوش مردانه میخواهد لبش بوسه های گرم طلب میکندپشت اش خالی است سوز می آید انگار و او خسته است از زنی که نقش یک مرد را روی صحنه بازی میکند.

صدایت را هم اگر بم کنی 

لباس مردانه  به تن کنی تماشاگران را هم که واردار کنی پذیرای نقش مردانه ات باشند .

خودت فراموش نمیکینی نگی ات را !

آری راست میگویند در گام نخست من انسانم!فارغ از هرگونه برچسب جنسیتی 

لیک روحم، روح نه ای است که جنسیت داردروحی که فراموش نکرده است عروسک بازی های کودکی را لباس های چین دار بچگی را  روحی که ناز دارد و نازکش میخواهد 

بیدار شو دخترک درون هنوز هم میتوان نگی کرد

مردی می آید انگار .گیس هایت را شانه کن دامن پرچینی به تن کن و به استقبال برو

نگذار نامردان زمانه نگی ات را به یغما برند 

برخیز و برای نگی ات برقص 

 

 

 

 


غافلگیری رسم دنیا شده است !

سرعت غافلگیری اش این روزها گوی سبقت را از همه چیز و همه کس یده 

گاه معجزه ای میکند آنچنان باور نشدنی که دلت میخواهد به ناگاه در آغوشش بگیری و دو گونه اش را سفت ببوسی

یک طرف چهره اش را میبوسی وقتی کمی عقب میروی تا گونه دیگر دنیا را بوسه باران کنی میبینی تو ماندی و یک آغوش خالی ! 

تو میمانی و حسرت همان یک بوسه پوشالی

آری دنیاست دیگر انگار حوصله اش سر میرود از تکرار مکررات ! 

دنیا برای غافلگیری مان ثانیه شماری میکند تا غافلگیر شویم ، تاب و توانش میرود تا دوباره غافلگیرمان کند 

دنیا ! از این پس بی تفاوت نگاهت خواهم کرد  اجازه نخواهم داد هیجانم را تماشا کنی اجازه نمیدهم تا شکرت را میگویم به انتظار کفرم بنشینی

تو که کار خود را میکنی دیگر سنگ هم از آسمانت بیاید تعجب نخواهم کرد ! کارت این روزها این شده ، تماشای ناباوری ما

کمی به خودت بیا

به خدا قسم! تماشای لبخند ، زیباتر از ناباوری خلق است 

 

 


Bel nowrouz Event-BigTalentچه کسی پنیر من را جابجا کرد؟! کتابی آشنا برای اکثر مردم کتابی به زبان ساده برای بیان مدیریت تغییرو پذیرش آن  

شاید معجزه ای در دل پنیر نهفته است که اسپنسر جانسون نویسنده را پس از نگارش این کتاب بیش از پیش اینچنین پرآوازه ساخت .

امروز دلم میخواهد برایتان از پنیر بگویم از پنیر بنویسم واز معجزه پنیر!  

از پنیری بنویسم  که به جرات معنایش برای تک تک ما مفهومی آشنا تر و پر معنا تر از مفهومی است که اسپنسر جانسون از آن میداند !

سالها صبحانه ام نان و پنیر بود ، دوران مدرسه دلهره از دست دادن سرویس و دویدن در کوچه با لقمه نان و پنیری در دست

روزها ، سرآغاز هر بامدادم پنیر بود چاشنی اش گاه گردو گاه مربا لیک پای ثابت هر صبح آفتاب بود و پنیر .

شش ماه گذشته از زمانی  که آغاز و پایان تمام روزهایم مانند شما پنیری استو چه معجزه ای دارد این پنیر ! برای من پنیربل روزانه  درسی بزرگ تر داشته از کتاب مشهور اسپنسر جانسون .

روز اول نگاهم بر تابلوی سرخ رنگ کنار درب خیره ماند ، شعار این شرکت شریک شدن لبخند است در روزگاری که در جای جای دنیا هستند مردمانی که لبخند برای لبهایشان غریبه است و نا آشنا،  شرکتی از دل کشور شعر وادب و عشق شعارش را لبخند میخواند

مدت زمان اندکی میخواست تا باور کنم معجزه پنیر در زیر سقف این شرکت جاری است چند روزی بیشتر نگذشت تا دوستانی یافته ام دلشان همه به سپیدی پنیر و مهربانیشان به زیبایی لبخند . همکارانی دارم از جای جای ایرانم از سرزمینم از شهرهایی که با تمام بی مهری که بدانها میشود با تمام وجود لبخند میزنند و چه مهربانند بین خودمان باشد بسیار مهربان تر از اهالی پایتخت خاکستری .

از اهواز که میگویند دلم میلرزد انگار ریشه هایم میخندند دختر اهوازی که تاکنون اهواز را ندیده با معجزه پنیر خود را بیشتر از گذشته اهوازی میخواند .

از غیرت کردها بسیار شنیده ام لیک معجزه پنیر غیرتشان و مهرشان را بیش از پیش برایم به اثبات رساند .

لرها ی غیور صاف ، پاک و مهربان  .

کرمان و بندر دیگر برایم آشناست خونگرمی مردمانش دلم را گرم میکند

زاهدان و ایلام چه مردمانی دارد این خاک کاش قدرشان را بیشتر بدانند .

از آذربایجان که میگویند ، شیرینی لهجه مردمانش خاطرات نقل و حلوای ارومیه را می آورد و غیرت و مردانگی بزرگواران تبریز را

قزوینن قلب تپنده شرکتمان است دلم گرم است به داشتن همکارانم در قزوین معجزه پنیر هر روزآنجا تولید میشود

شیراز برایم دیگر تنها غزل حافظ و سعدی نیست برایم تنها تخت جمشید نیست شیراز برایم یعنی مهربانی و صفا یعنی تمام پارس

اصفهان نصف جهان بود و با معجزه پنیر برایم به قدر جهان بزرگ شده اینها همه از معجزه پنیر است .

کار گروهی شاید برای ما مردمان ایران بیانی کمی غریب باشد اما در این شرکت باوری است بی انتها

من اگر نباشم ، تو اگر نباشی معجزه پنیر اتفاق نمی افتد .

میلیون ها نفر هر بامداد روز خود را با پنیر ما آغاز میکنند با پنیری که تک تک ما در تولیدش نقش داشتیم آغازهر روز برای هر انسان معجزه است  ، خوشا به حال ما که آغازگر معجزه صبح برای هم وطنانمان هستیم . خوشا به حال من که فرصت شریک شدن در لبخند شما را داشته ام خوشا به حال من که جادوی پنیر را شناختم .

اگر روزی اسپنسر جانسون مشهور را ببینم حتما به او خواهم گفت : شما کتابی نوشتید با نام چه کسی پنیر من را جابجا کرد من هم روزی کتابی مینویسم با نام " پنیر زندگی من را پر معنا ساخت ! "

از معجزه حضورتان از گرمی همکاریتان سپاسگزارم نوروزتان هر روزتان چون پنیر سپید ، پاک دنیایمان بمانند شعارمان پر از لبخند .

 

 

 

 


زنی موهایش را چید همانند وقتی کودکی سیب را از درختی میچیند میچیند و گاز میزند با همان شجاعتی که کودک از پرچین همسایه بی اجازه سیب میچیندزنی موهایش را چید تا گاز زند آن عشق های سرخی را که هرچه ماندند کال تر شدند و کال گندیدند زنی موهایش را چید تا فراموش کند نوازش دستهایی را که گیسوانش را به فریب آلودند . زنی موهایش را چید برای آنکه خسته بوذ از نگی و طنازی . نگی کردن مرد میخواهد عشق میخواهد قدر میخواهد قدرت را که ندادند بار اول که دلت شکست خنده هایت را کوتاه تر میکنی بار دوم . نگاهت معصومیتش را می گوشه نی نی چشمت بذر شک کاشته میشود بار سوم .دلت نمیلرزد از لمس دست یار .بغض ات را مردانه فرو میخوری و یاد میگیری فراموش کنی لطافت نه را گوشهایت را برای شنیدن حرف دل کر میکنی .یاد میگیری لال شوی برای گفتن مکرر دوستت دارم ها چرتکه ذهنت را آماده میکنی .برای نگی و لوندی ات بهایش را طلب میکنی .کجا رفت آن روح نه ؟ نمیدانم . در کدامین شکست .شکست ؟! بخاطرم نیست باز هم میشکنی میشکنندت ناگهان خشم فرو خورده ات را با چیدن موهایت فریاد میزنی در دنیایی که قدر احساس نه را نمیدانند در دنیایی که از عطر گیسوانت تنها یادگاری بر بسترشان میخواهند از لبانت تنها بوسه طلب میکنند و نه سخن عاشقانه باید زن بودنت را فراموش کنی طنازی این دوره تنها برای یک شب هم آغوشی ساده است . بگذار موهایم را کوتاه کنم .بگذار آنقدر لاغر شوم تا برجستگی های تنم محو شود میخواهم نگاهم سرد شود میخواهم برای همه زن نباشم .بگذار در خیال این آدمهای کوته فکر من نه مرد باشم و نه زن میخواهم کمی برای خودم انسان باشم شاید روزی مردی با نگاهش باز به یادم آورد آن عشوه گری های سابق را یک مرد گر مرد باشد آنچنان روح نه ات را بیدار میکند که خرامیدن و طنازی ات نه موی بلند میخواهد نه قوس کمر موهایم را چیدم درست مانند سیبی سرخی که نگاه هر کس و ناکسی را به خود جلب میکرد میخواهم کمی با خودم خلوت کنم میخواهم گوشه ذهنم صندوقی چوبی گذارم درش را باز کنم درونش رویای پیرهن سپید عروسی .تاج و گیس بلند بافته را بگذارم . خیال تکیه کردن به شانه های مردانه را آن طرف تر جا میدهم آرزوی نگاه عاشقانه . کلام های جانم نفسم عمرم خانمم را در پارچه گلداری چهار تا میکنم و روی خیالم قرار میدهم رویشان رویای مادر شدن را میپچنم فوت و فن لوندی کردن و نگاه های عاشقانه را بقچه میکنم و در پایان در صندوقچه چوبی ام را میبندم و گوشه امن خیالم قرار میدهم هر که میخواهم فارغ از زن بودن کمی به دنیا نگاه کنم .کسی انسانیتم را میبیند .به راستی کسی انسانیتم را میخواهد ؟ موهایم را میچینم آنقدر کوتاه که باد هم نتواند در میانش چشم چرانی کند زنی موهایش را چید زیر درخت سیب نشسته و بی خیال از پاک شدن رژ لب سرخش سیب سرخ گاز میزند نگاهش خیره به عابران پیاده است . نگاهش درد ندارد انگار از درد های پی در پی بی حس شده تنها با بی تفاوتی سیب سرخی را با پوست گاز میزند .زنی نگی اش را قدر میداند زنی با موهای کوتاه نشسته و سیب میخورد


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها